فقط به خاطر تنها عشقم

اشعار عاشقانه و عکسهای زیبا

 

سوز اين سينه ي من حسرت تست

باز در سجده ي کفر آلودم

يادت ايمان مرا با خود شست

چشمت افسونگر احساس نياز

رقصت احياگر بي تابي هاست

هم در اين خانه ي پر گشته ز آه

ياد تو علت بي خوابي هاست

باز هم وسوسه ي آغوشت

هست و پي در پي خواهشهايم

و چنين دانه ي انکار از تو

خود جواب من و چالشهايم

اي که احساس مرا مي داني

بگشا چشم خمار آلودت

تا ببيني که چه سوزانم من

از نگاه دل و جان فرسودت

وين همه راز که در شعر من است

همه از باور تو جوشيدست

کاش يکدم به کنارم آيي

اي که عشقت به دلم روييدست ...

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 15:51 توسط امین و مانیا| |

 

باشد که همدلي و همدردي مرا پذيرا باشد:

ايکاش آشنايي ها نبود


دلبستگي ها نبود


تاريکي شب ،هميشه مهمان خانه اي نبود


آمدني درکار نبود


ايکاش و هزاران ايکاش


گرهي بسته ميان نگاه منو تو نبود


دستي به تمناي نوازش محتاج نبود


کليدي براي گشودن قفل دل ها نبود


مهري بين شمع و پروانه نبود


ايکاش و هزاران کاش

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 15:48 توسط امین و مانیا| |


گاه مي انديشم

 

مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري

 

تو توانايي بخشش را داري

 

دست هاي تو توانايي آن را دارد

 

که مرا

 

 زندگاني بخشد

 

چشمهاي تو به من مي بخشد

 

شورعشق ومستي

 

و تو چون مصرع شعري زيبا ،


سطر برجسته اي از زندگي من هستي

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 15:42 توسط امین و مانیا| |

آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛

مگر از شوق زياد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛

وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي

عاشق آنكه تو را مي خواهد . . .

و به لبخند تو از خويش رها مي گردد

و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛

كه دلت مي خواهد

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 15:39 توسط امین و مانیا| |

ادعاي خدا پرستيمان دنيا راسياه کرده ولي ياد نداريم چرا خلق شديم.
غرورمان را بيش از ايمان باور داريم.
حتي بيش از عشق

تقديم به او که نبود ولي حس بودنش بر من شوق زيستن داد دلم براي 
کسي تنگ است که آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد و

گيسوان بلندش را به باد مي داد و دست هاي سپيدش را به آب مي

بخشيد و شعر هاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

هوس کوچ به سرم زده.
شايد هم هجرت.
نمي دانم.
ز اين بي دلي ها خسته شدم.
دستانم رابه دستان هيچ کس مي سپارم و درد دل مي کنم با درختان.
ديوانگي هم عالمي دارد

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 15:34 توسط امین و مانیا| |

 

بخاطر تمام خنده هايي كه از صورتم گرفتي....بخاطر تمام غمهايي كه بر صورتم نشاندي .....

نمي بخشمت .....

بخاطر دلي كه برايم شكستي .....بخاطر احساسي كه برايم پرپر كردي.....

نمي بخشمت .....بخاطر زخمي كه بر وجودم نشاندي.....بخاطر نمكي كه بر زخمم گذاردي....

 و مي بخشمت

 بخاطر عشقي كه بر قلبم حك كردي

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 15:13 توسط امین و مانیا| |


برگ سبزي تحفه ي درويش بود

کاش تا دل مي گرفت و مي شکست

عشق مي آمد کنارش مي نشست

کاش با هر دل , دلي پيوند داشت

هر نگاهي يک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پايان نداشت

سفره ها تشويش آب ونان نداشت

کاش مي شد ناز را دزديد و برد

بوسه رابا غنچه هايش چيد و برد

کاش ديواري ميان ما نبود

بلکه مي شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم يک قناري مي شدم

درتب آواز جاري مي شدم

آي مردم من غريبستاني ام

امتداد لحظه اي بارانيم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حريم آبي افسانه هاست

شهر من بوي تغزل مي دهد

هرکه مي آيد به او گل مي دهد

دشتهاي سبز , وسعتهاي ناب

نسترن , نسرين , شقايق , آفتاب

باز اين اطراف حالم را گرفت

لحظه ي پرواز بالم را گرفت

مي روم آن سو تو را پيدا کنم

در دل آينه جايي باز کنم .

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 15:2 توسط امین و مانیا| |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com