فقط به خاطر تنها عشقم
اشعار عاشقانه و عکسهای زیبا
سوز اين سينه ي من حسرت تست باز در سجده ي کفر آلودم يادت ايمان مرا با خود شست چشمت افسونگر احساس نياز رقصت احياگر بي تابي هاست هم در اين خانه ي پر گشته ز آه ياد تو علت بي خوابي هاست باز هم وسوسه ي آغوشت هست و پي در پي خواهشهايم و چنين دانه ي انکار از تو خود جواب من و چالشهايم اي که احساس مرا مي داني بگشا چشم خمار آلودت تا ببيني که چه سوزانم من از نگاه دل و جان فرسودت وين همه راز که در شعر من است همه از باور تو جوشيدست کاش يکدم به کنارم آيي اي که عشقت به دلم روييدست ... باشد که همدلي و همدردي مرا پذيرا باشد: ايکاش آشنايي ها نبود مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري تو توانايي بخشش را داري دست هاي تو توانايي آن را دارد که مرا زندگاني بخشد چشمهاي تو به من مي بخشد شورعشق ومستي و تو چون مصرع شعري زيبا ، آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛ مگر از شوق زياد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛ وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي عاشق آنكه تو را مي خواهد . . . و به لبخند تو از خويش رها مي گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛ كه دلت مي خواهد ادعاي خدا پرستيمان دنيا راسياه کرده ولي ياد نداريم چرا خلق شديم. تقديم به او که نبود ولي حس بودنش بر من شوق زيستن داد دلم براي گيسوان بلندش را به باد مي داد و دست هاي سپيدش را به آب مي بخشيد و شعر هاي خوشي چون پرنده ها مي خواند هوس کوچ به سرم زده. بخاطر تمام خنده هايي كه از صورتم گرفتي....بخاطر تمام غمهايي كه بر صورتم نشاندي ..... نمي بخشمت ..... بخاطر دلي كه برايم شكستي .....بخاطر احساسي كه برايم پرپر كردي..... نمي بخشمت .....بخاطر زخمي كه بر وجودم نشاندي.....بخاطر نمكي كه بر زخمم گذاردي.... و مي بخشمت بخاطر عشقي كه بر قلبم حك كردي کاش تا دل مي گرفت و مي شکست عشق مي آمد کنارش مي نشست کاش با هر دل , دلي پيوند داشت هر نگاهي يک سبد لبخند داشت کاش لبخندها پايان نداشت سفره ها تشويش آب ونان نداشت کاش مي شد ناز را دزديد و برد بوسه رابا غنچه هايش چيد و برد کاش ديواري ميان ما نبود بلکه مي شد آن طرف تر را سرود کاش من هم يک قناري مي شدم درتب آواز جاري مي شدم آي مردم من غريبستاني ام امتداد لحظه اي بارانيم شهر من آن سو تر از پروازهاست در حريم آبي افسانه هاست شهر من بوي تغزل مي دهد هرکه مي آيد به او گل مي دهد دشتهاي سبز , وسعتهاي ناب نسترن , نسرين , شقايق , آفتاب باز اين اطراف حالم را گرفت لحظه ي پرواز بالم را گرفت مي روم آن سو تو را پيدا کنم در دل آينه جايي باز کنم .
دلبستگي ها نبود
تاريکي شب ،هميشه مهمان خانه اي نبود
آمدني درکار نبود
ايکاش و هزاران ايکاش
گرهي بسته ميان نگاه منو تو نبود
دستي به تمناي نوازش محتاج نبود
کليدي براي گشودن قفل دل ها نبود
مهري بين شمع و پروانه نبود
ايکاش و هزاران کاش
گاه مي انديشم
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
غرورمان را بيش از ايمان باور داريم.
حتي بيش از عشق
کسي تنگ است که آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد و
شايد هم هجرت.
نمي دانم.
ز اين بي دلي ها خسته شدم.
دستانم رابه دستان هيچ کس مي سپارم و درد دل مي کنم با درختان.
ديوانگي هم عالمي دارد
برگ سبزي تحفه ي درويش بود
Power By:
LoxBlog.Com |